تولد خاله آتنا
چندروزی بود که خیلی خسته و بی حوصله بودم دیروز که با آتنا دوست قدیمی و خوبم صحبت کردم بهم گفت که میاد خونمون . من هم خیلی خوشحال شدم. سال گذشته هم خاله آتنا روز تولدش خونه ما بود. دیروز هم براش یه کیک خریدم و رفتیم خونه ببامحسن دانیال رو برد بیرون (پمپ بنزین و یکی دو جا کار داشت) تا من به کارهام برسم. ساعت کمی از ساعت 5 گذشته بود که آتنای عزیزم اومد خونمون. کلی با هم حرف زدیم و دلم باز شد. اصلا خستگیم در رفت. بعد هم بابا محسن دانیال رو آورد خونه و رفت پیش بابابزرگ دانیال. آخه اون تنها بود (عزیز و عمه شیوا رفتن خونه عمه شهلا تا چند روز اونجا باشن). دانیال با دیدن خاله آتنا حسابی ذوق زده بود و از بغلش پایین نمی اومدو تا من با آتنا حرف میزدم به من می گفت تو بورو تو نیا. آخه میخواست آتنا فقط به اون توجه کنه. اتنا هم حسابی باهاش بازی کرد و دانیال از دست آتنا غذا خورد و حسابی خوش گذشت.