دانیال- تولدش- بیماری
از اول خرداد ماه پیگیر بودم که چه روزی واسه دانیال توی مهدکودک تولد میگیرن و ما باید چکاری انجام بدیم. خاله ساناز هی امروز و فردا کرد و در نهایت تصمیم گرفتن 22 خرداد تو مهدکودک واسه بچه های متولد خرداد تولد بگیر. تولد دانیال من هم 23 خرداد بود و من از اینکه روز قبل تولد دانیال براش جشن بگیرن خوشحال بودم. دانیال از روز جمعه تب کرد و حالش اصلا خوب نبود. هرچی هم دکتر بردیم گفت احتمالا ویروسه و اگر تا فلان روز خوب نشد آزمایش خون میگیریم و ...
به هر حال یکشنبه شب 21 خرداد رفتم برای دانیال کیک و شمع و فشفشه خریدم و با خودم گفتم دانیال رو صبح میارم مهد و براش تولد می گیرن و حالش بهتر میشه اما
دانیال از ساعت 11 شب که خوابید به خودش می پیچید و هر یک ربع عق می زد و زرداب بالا میآورد. آخه چیزی تو معده اش نبود و از شدت نخوردن غذا حالت تهوع گرفته بود. از طرفی هم چیزی هم نمی خورد. دیگه حتی شیر من رو هم نمی خورد. نصف شب بردیمش بیمارستان کودکان علی اصغر. گفت او آر اس تراپی رو شروع کنید اما دانیال به هیچ وجه دهنش رو باز نمی کرد که بخوره حتی اگر به زورد بهش می دادم همه رو تف می کرد بیرون. انقدر بیحال بود که حتی نا نداشت مثل قبلا وقتی معاینش می کنن گریه زاری کنه. به هر حال هرچی گفتم این او آر اس نمی خوره دکتره راضی نشد که سرم بهش بزنن و ما دست از پا درازتر با اون حال دانیال برگشتیم خونه. داشتم دیونه می شدم. با کلی بازی و خنده و .. دو تا دونه قند و یه ته استکان چای کمرنگ بهش دادم خورد و خوابید. بعد که بیدار شد دوباره رفتیم بیمارستان آزمایش خونی که دکتر زندی (فوق تخصص) براش نوشته بود انجام بدیم آخه این آزمایش تخصصی بود و تو آزمایشگاهها انجام نمی دادن و گفتن فقط باید تو بیمارستان انجام بشه. دو باره رفتیم بیمارستان آزمایش خون داد و جواب کشت آزمایش ادراش رو گرفتیم. دکتر رزیدنت گفت نمیدونم چی چیش لب مرزه و یک بار دیگه ازش آزمایش ادار بگیرین ولی این بار با سوند. به هر بدبختی بود بهش یه لیوان دوغ دادیم خورد و بهش سوند وصل کردن ولی مثانه پر نشده بود و سوند رو درآوردن و گفت 10 دقیقه دیگه دوباره ببریمش تا سوند وصل کنن. چشمتون روز بد نبینه که تو این گیر و دار دکتر کشیک عوض شد و پرونده دانیال هم گم شد و دانیال هم هرچی دوغ و آب از صبح خورده بود روی من بالاآورد ولی باز هم دکتر گفت به زود بهش او آر اس بده و هی زده بود به در شوخی و خنده. من هم که حسابی از اون وضعیت عصبی بودم با عصبانیت با دکتر حرف زدم و از اتاق اومدم بیرون. بعد از چند دقیقه محسن اومد بیرون و گفت دکتر میگه اگر ناراحته خانومت من به بچه سرم می زنم. این حرف من رو بیشتر ناراحت کرد آخه آقای دکتر محترم تو به حال من چکار داری؟ مگه کوری نمی بینی که این بچه هیچی نمیخوره؟ من هم گفتم اصلا نمی خوام کاری بکنه و بچه رو برداشتیم و برگشتیم خونه. با دانیال دوش گرفتیم و شیاف استامینوفنش رو زدم و دانیال خوابید و من هم کنارش. غروب که بیدار شد با هر بدبختی دو قاشق سوپ بهش دادم هرکاری کردم او آر اس هم نخورد. دو تا دونه قند هم با آب خورد. آب تنها چیززیه که این چند روزه خورده. ساعت 11 شب موقع خواب دوباره هرچی آب و سوپ خورده بود بالا آورد. بعد اندازه یه کف دست نون لواش با آب خورد و خوابید. خوشبختانه دیگه تا صبح بالا نیاورد. صبح هم داغ شده بود و قبل از اومدن اداره براش شیاف زدم و عمه شیوا رو صدا کردم تا پیشش بخوابه و من هم اومدم اداره.
امروز تولد دانیاله. اندازه یه دنیا غصه دارم. از اینکه دانیال مریض شده و هیچی نمیخوره و وزنیش نسبت به ماه گذشته یک کیلو کم شده ازاینکه نتونست روزی که تو مهد براش تولد میگرفتن اونجا باشه و با دوستاش نانای کنه. ...
کیک دانیال تو یخچال خونه مونده. به خودم دلخوشی دادم که شاید صبح بیدار بشه و تب نداشته باشه. فکر کردم اونوقت میارمش مهد و با کیکش تو اتاق خودشون با دوستاش ازش عکس میگیرم. از صبح که بیدار شدم هنوز تب داشت...