دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عفونت چشم؛ شکستن سر دانیال (روز مادر)

دانیال جان، سه شنبه شب 11 اردیبهشت بود که دیدیم چشمت قرمز شده با چای و گاز استریل چشمت رو شستم و خوابیدی اما صبح بدتر شده بود عفونت کرده بود رفتیم دکتر و بهت دارو داد کمی هم آبریزش بینی و سرفه داشتی. بعد رفتیم مهدکودک . نیم ساعت نشده بود که خاله منظر زنگ زد که یکی دیگه از بچه هاهم مثل دانیال چشمش عفونت کرده یعنی ویروسیه و باید دانیال رو ببرید خونه. بابایی کار داشت خودم اومدم دنبالت و تو حیا مهد با هم بازی کردیم و منتظر شدیم تا بابا محسن بیاد دنبالمون. اون روز روز مادر هم بود و تو مهدکودک جشن می گرفتن. اما ما نمی تونستیم شرکت کنیم. به هر حال بابا اومدو ما رفتیم خونه. سریع غذا درست کردم و خوردیم و خوابیدیم و عصر بیدار شدیم. چشمت بهتر شده ...
15 ارديبهشت 1392

عکسهای فروردین 92

این عکسها مربوط به مهمونی اقوام بابا محسنه، برای شام رفته بودیم رستوران در ضمن اون شب، شب تولد دخترخاله بابایی (فاطمه) هم بود ٧ فروردین هستی، محمدامین، دانیال و فاطمه بقیه عکسها در ادامه مطلب ...     دایی کیا و عمو محمد و دانیال در حال خوردن کیک تولد دختر خاله فاطمه غزل و دانیال   دانیال،‌یاسمین، غزل، محمد سجاد دانیال در حال کندن گل خاله مامانی، مامان مامانی، عمو علی، محمد سجاد و دانیال غزل امیر حسین عزیزم در شب عروسی الهام جون، اون شب شارژ دوربینم تموم شد و نشد از دانیال عکس بگیرم یه سری عکس هم با دوربین عمو حسن انداختیم که معلوم نیست ...
9 ارديبهشت 1392

شوخی - حرف

دانیال من دو سه شبه شوخیت گرفته و میای هی به من می گی مامان بوگو دانیال دعوات می کنما من هم تا می گم تو بلند می خندی و فرار می کنی بعد دوباره میای می گی مامان بوگو می تشمتا (میکشمت ها) می زنمت ها این شده شوخی و خنده این دو سه شب شما. قربون اون خنده هات . یه بار یهو بهم گفتی خاله منظر دفت شطون بلا (گفت شیطون بلا) قربونت برم شیطون بلا هیچوقت حرفای مهدکودک رو تو خونه نمی زنی تازگی تازه یادگرفتی حرفای خاله رو میای می گی. مثلا می گی خاله منظر دفت با شوما (شما) هستم یا می گی خاله منظر دفت داینال آاوم بیشین (دانیال آروم بشین) خوبه که خاله هات رو انقدر دوست داری. دیروز که رفتم مهدکودک بگیرمت می گفتی می خوام برم کلاسم...
8 ارديبهشت 1392

عروسی الهام جون. دندون هفدهم. روزانه

پسر عزیزم آخر هفته گذشته عروسیه الهام جون بود رفتیم ساری. مامانی و دایی و پسرخاله حسن و خانومش هم با ماشیناشون همراهمون بودن. اونجا خاله جمیله اینا رو دیدیم و تو با غزل و امیرحسین و یاسمین بازی کردی. خداروشکر به خوشی گذشت. شب عروسی حسابی رقصیدی. انشاالله عروسیه خودت رو ببینم عزیز دلم. دو سه روزیه که صبح ها وقتی می ری مهدکودک خوابیدی البته امروز وقتی گذاشتمت تو رختخواب بیدار شدی و حسابی گریه کردی تا پیشت بمونم می گفتی مامان بیریم خونمون. کمی کنارت موندم اما مجبور شدم در نهایت ناراحتی بزارمت و برم اداره. البته بلافاصله زنگ زدم و حالت رو پرسیدم. خاله ساناز گفت که آرومی و داری بازی می کنی. خدارو شکر. دلم طاقت گریه هات رو نداره. این ...
4 ارديبهشت 1392
1