دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

اومدم خاله جمیله. مریضی دانیال

همون طور که پیش بینی می کردم دانیال سرماخوردگی رو از من گرفته و سرما خورده. روز دوشنبه و سه شنبه نیومدم اداره. سه شبه شب خاله جمیله اومد تهران و ما هم دوشنبه رفتیم خونه مامانی. سه شنبه هم دانیال رو بردم پیش دکتر قدیمیش دکتر صاحب حریری. وقتی برگشتیم خونه مامانی دانیال انقدر خسته بود که سریع خودش رو انداخت رو پای من و خوابش برد من هم با خاله جمیله و دایی رفتم جمهوری و برای بچه ها چند تکه لباس خریدیم. واقعا همه چیز گرون شده. دیشب برگشتیم خونمون تا من صبح بیام اداره. دیشب انقدر خسته بودم که وقتی دانیال رو که تو بغلم خوابش برده بود بردم گذاشتم تو رختخوابش من هم کنارش خوابم برد. امروز دانیال رو گذاشتم خونه. عمه شیوا ت...
29 آذر 1391

عکس 4×3

چند وقت بود که مهدکودک چند تا عکس سه درچهار از دانیال رو خواسته بود. هفته پیش بالاخره وقت کردیم و رفتیم ازش عکس انداختیم. دانیال موقع عکس انداختن خیلی آروم بود و اصلا تکون اضافه ایی نخورد. دو تا عکس انداخت که از هر دو تاش خوشمون امود. یکی با لبخند و یکی معمولی. از هر دو چاپ کردیم. این هم عکسهاش ی ...
29 آذر 1391

سالگرد فوت پدرم

هم زمان با روز تولدم، پنجشنبه  16 آذر سیزدهمین سالگرد فوت پدرم هم بود. دو سه سالی هست که تو این روز آش می پزیم و میریم سر مزار پدرم و خیرات می کنیم. چهارشنبه شب و پنجشنبه تا ظهر مشغول برقراری بساط آش تو خونه مامانی بودیم. پنجشنبه ظهر رفتیم سرخاک. خوشبختانه بارون بند اومده بود. بعدش هم رفتیم سرخاک آیدا. قسمت قطعات جدید چه قیامتی بود. هم خیلی ترافیک و شلوغ بود و هم چون قطعات جدید بودن و سیمان کاری نشده بود و بارون هم اومده بود تمام لباس و کفشمون پر شد از گل و لای. وقتی برمی گشتیم خونه دانیال تو بغل خاله زیبا خوابش برد و تو خونه هم یه یک ساعتی خوابید و من هم کنارش چرتی زدم. دیروز هم صبح زود بیدار شدیم و کارهامون رو کردیم و رفتیم مسجد...
25 آذر 1391

صورت دانیال و آبگوشت

مدتیه که عمه شهلا بخاطر کمردردش اومده خونه عزیز تا کمی بهتر بشه. این روزها بیشتر میریم خونه عزیز. دیشب هم رفته بودیم. قبل از آمده شدن شام دانیال گرسنه شد و غذا خواست. من هم براش آب گوشت شب قبل رو گرم کردم و ریختم تو کاسه و براش نون خرد کردم. دانیال روبروی من نشسته بود و منتظر بود تا غذاش سرد بشه. در همین موقع دانیال تو یک حرکت عجیت غریب خواست خودش رو جا به جا کنه که با صورت رفت تو کاسه آبگوشت. من چنان جیغی کشیدم که همه از جا پریدن. قلبم داشت میومد تو دهنم. فکر کردم صورت بچه سوخت. سریع صورتش رو با دستمال پاک کردم و سریع صورتش رو شستم. خوشبختانه آبگوشت کمی سرد شده بود و صورت دانیال نسوخته بود. فقط کمی ترسید. خدا یا شکرت.  ...
21 آذر 1391

خدایا حافظ همه بچه ها باش

دو هفته پیش خبر گم شدن دختر 11 ساله یکی از آشنایان رو به نام آیدا شنیدیم. اون درحالی که به کلاس زبان نزدیک خونشون میرفته ناپدید شده بود. بسیار متاثر شدیم و مداوم پیگیر بودیم تا ازش خبری بگیریم. دیروز پسرخاله محمد که از اقوام نزدیک آیدا کوچولو بود بهم زنگ زد و خبر داد که جنازه آیدا توی چهار دانگه پیدا شده.  بله، آیدای کوچک تصادف کرده بود و راننده به جای بردن آیدا به بیمارستان اون رو توی کانال آب توی زمین های کشاورزی چهار دانگه انداخته بود و اکنون بعد از دو هفته چشم انتظاری تن بی روح آیدا به آغوش مادرش برگشت. خدایا......................................................................................... چشم را مجالی نیست که ...
13 آذر 1391

عوض شدن کلاس دانیال -برنامه عمو قناد و تولد ریحانه- روز خانواده

چهارشنبه ک رفتم دنبال دانیال خاله ساناز منوکشید کنار و گفت که دانیال کلاسش عوض شده. خیلی تعجب کردم و دلیلش رو خواستم. گفت که تعداد کلاس خاله بهاره و خاله مرضیه زیاد بوده و اونها مجبور شدن یه کلاس اضافه درست کنن. یه کلاس بین دو نیم تا  سه ونیم ساله ها. اما نمی دنم چرا از کلاس خاله بهاره فقط دانیال و سپهر رفتن تو اون کلاس. اگر قرار بود بچه های بزرگتر برن خوب بچه های از دانیال بزرگتر هم بودن. تازه دانیال خوب هم حرف نمی زنه. هنوز جمله بندیش خوب نشده و حرف زدنش نیاز به مترجم داره. اون روز خاله ساناز گفت ما حواسمون هست و نمیزاریم بهش بد بگذره و ...خلاصه با ناراحتی به خاله ساناز گفتم که ببین تا حالا هرچی شده من چیزی نگفتم. اون جریان خاله نازی...
7 آذر 1391

دانیال و محرم 91

 دانیال در شب تاسوعای حسینی خیابان بریانک   ظهر عاشورا محله خودمون دانیال داره با زحمت زنجیر میزنه (زنجیر براش بزرگ بود ولی اصلا کوتاه نمی اومد و میخواست اون هم مثل بقیه مردها زنجیر بزنه) عمو مجید بابای ریحانه دانیال داره کالسکه رادین رو راه میبره رادین کوچولو هستی داره واسه کالسکه رادین گریه میکنه و میخواد توش بشینه ...
7 آذر 1391

پنجشنبه 2 آذر خونه عمو بهنام

پنجشنبه شب شام خونه عمو بهنام دعوت بودیم. به زور دانیال رو ظهر خوابوندم که شب سرحال باشه. خیلی ذوق داشت که زودتر بریم و با کیان بازی کنه.بالاخره رفتیم و دانیال اونجا حسابی با کیان بازی کرد.  کیان کوچولو بچه عمو بهنام دوست بابامحسن و خاله پریا دوست منه. کیان سه ماه از دانیال کوچکتره. این دو تا وروجک گاهی هم سر اسباب بازی ها دعواشون میشد ولی به هر حال به خیر و خوشی گذشت. اون شب خاله پریا خیلی زحمت کشیده بود و بخاطر بچه ها لازانیا هم کنار غذاش درست کرده بود که حسابی خوشمزه بود. دانیال و کیان     ...
7 آذر 1391
1