دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

عکس دانیال تو پارک پرواز

جمعه 5 خرداد 91 دانیال ساعت 9 بیدار شد صبحانه نخورد صدای عمه شهلا از خونه عزیز اومد. من و دانیال رفتیم پایین. دانیال اونجا یه تیکه نون از دست عزیز گرفت وخورد و عمه شهلا کلی دانیال رو بغل کرد قربون صدقش رفت. بعد دانیال رفت عمه شیوا رو از خواب بیدار کرد و اون هم کلی دانیال رو بوس کرد و باهاش بازی کرد.  بعد من و دانی رفتیم بالا. دانیال کمی بازی کرد و بعدش هم تو بغل من خوابش برد. بدون اینکه ناهار بخوره. من هم ناهار نخوردم و کنار دانی خوابیدم. بابا محسن آروم اومده بود دیده بود ماخوابیم اون هم ناهارش رو خورد و خوابید. عصری که همگی بیدار شدیم دانیال با بابایی هندونه خورد و بعدش هم حاضر شدیم رفتیم پارک پرواز. حسابی به دانیال خوش گذشت. تو راه&...
6 خرداد 1391

عکسهای پنجشنبه 4 خرداد 91

  پنجشنبه 4 خرداد 91 شام خونه مامانم بودیم. پسرخاله محمد و همسرش، خواهر بزرگم با شوهر و خواهرزاده هام و آبجی زیبا و شوهرش هم بودن. دانیال به محض اینکه پاش رسید خونه مامانم پرید تو حیاط و شروع کرد به بازی. خاله زیبا از روی درخت توت سیاه میکند و بهش می داد بخوره و دانیال وقتی میخورد دوباره صدا می کرد که دوباره بهش بده. شقایق خواهرزادم مدام دنبال دانیال بود باهاش بازی می کرد. عکسهای دانیال تو حیاط خونه مامانی بقیه عکسها در ادامه مطلب     ...
6 خرداد 1391

چهارشنبه 3 خرداد 91

دایی کیا و زندایی بابا محسن از شمال اومده بودن و یه سر هم اومدن خونه ما. قرار بود مادربزرگ بابا محسن باهاشون برگرده شمال اما پشیمون شد و برای بدینا اومدن بچه عمه شهلا تهران موند. دانیال ازدایی کیا خوشش اومده بود و وقتی داشت میرفت پشت سرش گریه میکرد. انشااله خدا یه نی نی خوشگل وسالم هم به دایی کیا و زن دایی بده.
6 خرداد 1391

پنجشنبه 28 اردیبهشت

صبح پنجشنبه که از خوابی بیدار شدم بابا محسن خونه نبود و دانیال هم خواب بود. من هم شروه کردم به انجام کارهای خونه و پخت و پز. کمر دردم از دیشب ادامه داشت ولی اعتنا نکردم و به کارهام رسیدم. دانیال بیدار شد صبحانه خورد و بازی و کرد و .. بابا محسن هم ظهر اومد و هنوز توخونه نیومده رفت بالا پشت بوم تا کولر رو تمیز کنه و راه بندازه. هنوز ناهار نخورده بودیم که دیدم دانیال  با شنیدن صدای بابابزرگش داره از پله ها تند و تند میره پایین و بابابزرگش هم رفته بیرون. رفتم دنبال دانیال اما لج کرده بود و نمیومد بالا. با اینکه کمرم خیلی درد میکرد بغلش کردم و بردمش خونه ولی چشمتون روز بد نبینه که وقتی گذاشتمش زمین دیگه کمرم صاف نشد و همون طوری با زاویه 90 ...
2 خرداد 1391

یکشنبه 1 خرداد 91

شب قبل تا صبح بیدار بودم و صبح هم از شدت سر درد بیخیال خواب شدم و بلند شدم و ناشتا مثل روز قبل دو تا آکسار خوردم تا رو پا بمونم. بعدش هم تا دانیال خواب بود دوش گرفتم و به کارهام رسیدم. دانیال ساعت ٩ بیدار شد و یک راست رفت تو بالکن. داروهاش رو دادم (+ فروگلوبین که اشتها آور هم هست) و گذاشتم تو بالکن بازی کنه آخه خنک بود و واسه تبش خوب بود. بعدش هم مثل روز قبل رفتیم پایین خونه عزیز باز دانیال چیزی نخورد و با هستی بازی و جنگ و ... من برای رسیدیگی به کارهای خونم رفتم بالا اما دانیال و هستی هم پشت بند من اومدن بالا. دانیال دیگه گرسنه شده بود براش ماکارونی گرم کردم اما هستی نخورد و رفت پایین. دانیال ماکارونی خورد. خدا رو شکر. هنوز غذاش تموم نشده ...
2 خرداد 1391

شنبه 31 اردیبهشت 91

روز شنبه بخاطر کمر درد شدید تو خونه بودم (استعلاجی داشتم) اما از اقبال خوش من دانیال هم مریض بود و تا صبح تب داشت و ناله می کرد. حالا من هم با اون کمر درد بیچاره شدم تا دانیال رو جمع و جور کنم. صبح از ساعت ٧:٣٠ بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم. انقدر سردرد گرفته بودم که ناشتا دوتا قرص آکسار خوردم تا سرپا بمونم. دانیال ساعت ٩:٣٠ بیدار شد. هرکاری که کردم صبحانه نخورد فقط کمی چای با عسل و آبلیمو خورد . بعد برای اینکه سرگرم بشه رفتیم پایین خونه عزیز. اونجا هم چیزی نخورد فقط یه تکه نون گرفت دستش که نفهمیدم آخرش خورد یا نه. بعدش هم با هستی بازی کرد البته بازی که چه عرض کنم جنگ جهانی. تا چشم بر می دشاتیم همدیگه رو می زدن و سر اسباب ب...
2 خرداد 1391

جمعه 29 اردیبهشت 91

از شدت کمر درد داشتم میمردم. با اینحال برای جمع و جور کردن دانیال از جام بلندشدم. مادر بابا محسن اومد حالم رو پرسید و هستی هم اومده بود بالا با دانیال بازی کنه. بعد از کمی بازی عزیز هستی و دانیال رو برد پایین تا کمی بخوابم. اما هی دانیال می اومد بالا و من بیدار می شدم.  بالاخره ظهر عمه شهین برام ناهار آورد و هستی و دانیال هم دنبالش اومدن و نرفتن پایین. بعدش هم بابا محسن اومد و ناهار خورد و دانیال که حسابی خسته بود خوابید و من هم کمی در آسایش خوابیدم. ...
1 خرداد 1391