امروز قراره بریم هشتگرد خونه عمه شهین. امیدوارم هستی و دانیال بزارن واسه ما یه کم اعصاب باقی بمونه . دیروز دانیال وقتی از مهدکودک اومد خونه یه بند می گفت داداش. هی می گفتم چی می گی مامان جان و هی اون جواب می داد داداش. مامان داداش. من هم خندیدم وگفتم دانیال داداش میخوای؟ اون هم با مطلومیت سرش رو تکون می داد و می گفت آره . باز خندیدم و گفتم آبجی نمیخوای اون هم می گفت نه. خلاصه دیشب کلی از این حرف دانیال خندیدیم و هی به دانیال می گفتم مادرجون سفارش دیگه ایی نداری. رودرواسی نکن اگه چیز دیگه ای می خوای بگو دیشب داداشم بعضی از وسایلم هام رو که خونه مامانم جا مونده بود برام آورده بود و هی زنگ زده بود و ما در رو باز نکرده بودیم آخه زنگمون خرابه ...