دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 12 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

واکسن 18 ماهگی الینا

حقیقت اینه که واکسن 18 ماهگی الینا رو فراموش کردم که بموقع بزنم. انقدر درگیر درس و مدرسه دانیال بودم که به کل از یادم رفته بود. البته مه الینا هم در اون زمان سرما خورده بود و اگر هم می بردمش واکسنش رو باید با تأخیر می زدم. بهر حال با یک ماه تأخیر بالاخره واکسنش رو زدم. بمیرم الهی . خیلی مظلومه. وقتی پاش موقع راه رفتن درد می گرفت و می لنگید به من نگاه درآمیزی می کرد که جیگرم کباب می شد. قبل از زدن واکسن تو مرکز بهداشت محله ...
28 دی 1395

سرزمین عجایب با بابا و مامان

یه روز پاییزی بابا محسن ما رو برد سرزمین عجایب . به الینال  دانیال خیلی خوش گذشت. دانیال اصلا یادش نمی اومد که قبلا هم اومده بود سرزمین عجایب. اما می دونم وقتی بزرگ بشه و وبلاگش رو ببینه می فهمه که تا حالا چندین بار بردیمش سرزمین عجایب   ...
28 دی 1395

کوتاه کردن موی الینا و دانیال

یه روز جمعه بابامحسن تصمیم گرفت که موهای الینا و دانیال رو کوتاه کنیم با ماشین. قبل از آرایشگاه یه سر رفتیم پارک تا آرایشگاه هم در این فاصله خلوت بشه. بعد از بازی تو پارک رفتیم آرایشگاه و موهای هر دو تاشون رو با ماشین زدیم. البته کمی برای زدن موهای الینا پشیمان شدم اما عیبی نداره. بلند میشه دوباره.  الینا طفلک اولش خیلی آروم بود و بعد از چند دقیقه خیلی مضلومانه شروع کرد به گریه کردن. الیته خستگی رفتن به پارک و خواب آلوده و گرسنه بودنش هم مزید بر این گریه بود. در راه آرایشگاه           در آرایشگاه در حال کوتاه کردن مو   بعد از کوتاه کردن مو در منزل عزیز ...
28 دی 1395

سفر زیراب پاییز 95

بابا محسن یه کار اداری داشت که باید می رفت زیراب. به پیشنهاد رئیسش ما رو هم با خودش برد. چهارشنبه شب رفتیم و جمعه ظهر برگشتیم. سفر خوبی بود. دانیال و الینا اونجا دست هم رو می گرفتن و تو چمنا راه می رفتن. یه سگ تو محوطه بود که با ما دوست شده بود. یه سگ هم تو محل بود که دانیال حتی بغلش کرد.  دانیال رو کلا به زور می آوردیم داخل خونه. همش می رفت با نگهبان حرف می زد و به کار کردن کارگر کاشی کار نگاه می کرد.  یه شب هم تو همون زیراب با اینکه هوا سرد بود رفتیم پارک تا بچه ها (مخصوصا دانیال) بازی کنه و بهش خوش بگذره. معمولا تو سفر ها محسن هر چیزی رو که بچه ها و من بخواهیم تهیه می کنه تا بهمون خوش بگذره که خوب دستش هم درد نکنه. موقع...
28 دی 1395

دانیال در اداره مامان

دانیال تا همین چند روز پیش وقتی از مدرسه تعطیل می شد می اومد اداره من. و وقتی که می اومد نه اینکه بشینه و تکلیفش رو انجام بده و یا نه اینکه بشینه و استراحت کنه. حتی ناهار هم نمی خورد. هیجان داشت. به شدت. می خواست فقط بره و با بچه های همکارا بازی کنه. ولو به زور و دعوا. اگر هم خدایی نکرده تو اتاق نگهش می داشتم از پنجره می رفت تو بالکن و همکارا بودن که با جیغ و داد می اومدن سراغم که ای وای الان از بالکن می افته و جنگ اعصابی که من داشتم یک بار هم چنان تو پله ها افتاد زمین که کل ساختمون دورش جمع شدن . بعد از چند دقیقه گریه شدید و جیغ و داد وقتی سر ش رو بلند کرد و دید که چه جمعیتی بالای سرش ایستاده و با نگرانی نگاهش می کنه میخندید. خلاصه...
28 دی 1395

ماجراهای مدرسه دانیال پاییز 95

روزهای زیادی از مهر ماه و شروع مدرسه ها می گذره. تو این مدت انقدر درگیر درس و مشق دانیال و زندگی روزمره بودم که فرصت و حوصله ایی برای نوشتن وبلاگ نداشتم. زندگی همینه دیگه انقدری بگم که روزها و هفته ای اول مدرسه دانیال هر روز درب و داغون روز رو به پایان می رسوند و در این میان بدترین ضربه هایی که خورد این بود که یکبار به شدت روی یخ های مدرسه خورد زمین و دو تا دندودن های شیری جلوش زودتر از موعد شکستنو افتادن و بالای لب و دماغش باد کرد یا یک روز پاش به شلنگ مدرسه گیر می کنه و به شدت با سر به میله های آهنی می خوره و خدا به ما رحم کرد و خطر از بیخ گوشمون رد شد یک بار همکلاسیش با کتاب سیمی شده می زنه تو صورتش و گوشه چشمش از فلز سیمی کتاب پ...
28 دی 1395

تولد عمه شهلا و عمو محمد

31 مهر ماه چهارشنبه بود و تولد عمو محمدو عمه شهلا هم بود. همون روز دایی کیا و زن دایی زهرا هم اومده بودن خونه عزیز. ما هم از فرصت استفاده کردیم و برای تولد عمه شهلا و عمو محمد کیک درست کردم و سالاد الویه و اومدیم خونه عزیز و براشون تولد گرفتیم. ...
8 آبان 1395

روز اول مدرسه

هیجان خاصی داشتم وقتی کتابها و وسایل مدرسه دانیال رو برچسب می زدم و کیفش رو برای روز اول مدرسه آماده می کرد. قلبم به شدت می تپید و بوی مداد رنگی و کتاب و دفترهای نو حس خوبی بهم داده بود. حسی از خاطرات گذشته خودم ...
8 آبان 1395